همراه بابهار

عمومی

بهار
بهار

به وبلاگ بهار خوش آمدید

موضوعات

عکس

عکس های هنری ونقاشی

عکس های جالب ودیدنی

عکس های طنز وکاریکاتور

عکس های فانتزی وانیمیشن

کارت پستال

عکس های هنرمندان زن

عکس های هنرمندان وبازیگران مرد

عکس های طبیعت

عکس های ماشین وموتور

عکس های ورزشی

کودکان

دسته بندی نشده


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همراه بابهار و آدرس hamrahbabahar.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوند ها

خدمات وبلاگ نویسی

ردیاب خودرو

مطالب اخير

طراحی های دیدنی با ذغال

نیایش کوروش بزرگ

چگونه در تصاویر فتوشاپی از دود استفاده کنیم؟

عکس های برهنه یک سیاست‌مدار آمریکایی / عکس

بز زندگی ات را فدا کن تا موفق شوی

رنگ اسم شما؟! (+شخصیت شناسی)

ساخت پلی با الهام از معجزه حضرت موسی(ع)

لیدی گاگا

عکس های شگفت انگیز از آذرخش های زیبا و حیرت انگیز

برخورد نهنگ با کشتی +عکس

دیدن این پرتره های زیبا از بچه حیوانات زیبا را از دست ندهید!

انگشترهای خوشمزه

جواهرات عجیبی که تا به حال ندیده اید!

بالش های جالبی که تا به حال ندیده اید

کارت پستال های زیبا برای روز مادر

رابطه یک ازدواج سالم با کاهش حملات قلبی

چرا باید گریه کنیم؟

با این روش ها خشم تان را کنترل کنید

ورزش کنید تا باهوش تر شوید

ساعت های مچی چوبی

نويسندگان

بهار

پیوند های روزانه

حمل ماینر از چین به ایران

حمل از چین

پاسور طلا

خرید پرده اسکرین

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 12619
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

كدهای جاوا وبلاگ





Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

بز زندگی ات را فدا کن تا موفق شوی



روزگاری پیری فرزانه و خردمند به همراه شاگردش در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.

 

روزگاری پیری فرزانه و خردمند به همراه شاگردش در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد پیر فرزانه و شاگردش از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، شاگرد همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به پیر فرزانه قضیه را گفت.پیر خردمند و فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
شاگرد ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به پیر خردمند ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و شاگرد همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها پیر فرزانه و شاگرد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را پیر فرزانه و شاگردش یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
شاگرد که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه:

هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فداکنیم.



mohtava dar inja

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:داستان کوتاه,آموزنده,موفقیت,,

|